باغ گندم🍃💚

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ

یوما ؛ روایت زنی از 1400 سال قبل برای دختران امروز

 

گویی ابری است پرباران که تعجیل دارد در باریدن. صدایش می‌لرزد: ـ آنان اگر یاری کردن می‌دانستند دختران‌شان را زنده به گورستان نمی‌بردند... یا به این خیال ‌که بزرگان‌شان پس از مرگ، بی‌مرکب نمانند شتری را کنار قبر آنان دفن نمی‌کردند... به سرآستین، اشک از رخسار می‌گیرد بحریه و بعد: ـ امروز نفرتم از این جماعت افزون گشت... بر در هر خانه‌ای که کوفتم و گفتم‌ به یاری بانویم خدیجه بیایید، دست رد به سینه‌ام زدند... برخی پرسیدند اصلاً خدیجه کیست؟ نمی‌شناسیمش... برخی گفتند درد حقش است، روزی که با یتیم عبدالله ازدواج کرد، به او گفتیم ما را برای همیشه فراموش کند...

 

بخشی از کتاب یوما اثری از مریم راهی



نوشته شده توسط سارا فدایی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
باغ گندم🍃💚

🍃باغ گندم🍃‌
باغی برای من...

بایگانی
نویسندگان

 

گویی ابری است پرباران که تعجیل دارد در باریدن. صدایش می‌لرزد: ـ آنان اگر یاری کردن می‌دانستند دختران‌شان را زنده به گورستان نمی‌بردند... یا به این خیال ‌که بزرگان‌شان پس از مرگ، بی‌مرکب نمانند شتری را کنار قبر آنان دفن نمی‌کردند... به سرآستین، اشک از رخسار می‌گیرد بحریه و بعد: ـ امروز نفرتم از این جماعت افزون گشت... بر در هر خانه‌ای که کوفتم و گفتم‌ به یاری بانویم خدیجه بیایید، دست رد به سینه‌ام زدند... برخی پرسیدند اصلاً خدیجه کیست؟ نمی‌شناسیمش... برخی گفتند درد حقش است، روزی که با یتیم عبدالله ازدواج کرد، به او گفتیم ما را برای همیشه فراموش کند...

 

بخشی از کتاب یوما اثری از مریم راهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی